یه اتفاق خوب...

میدونم یه اتفاق خوب میوفته...

یه اتفاق خوب...

میدونم یه اتفاق خوب میوفته...

من از این خستم که می بینم  

تیرگی هست و شب چراغی نیست...

فروشی نیست...

به روی دل نوشتم من      

که این منزل فروشی نیست 

سرایی که بیارامی  

لباسی که بپوشی نیست 

به روی سینه بنوشتم 

که مشکل میپسندم من 

به اصرار و به استدا 

به کاری که بکوشی نیست 

که این جمله ملامتها ریاضتها طلب دارد 

چو جامی که بنوشانی چو آبی که بنوشی نیست 

تو گفتی لااقل یک بار گویم دوستت دارم 

بدان عشقم نمی آید و اشکال از خموشی نیست 

بسان تو هزاران کس به عشقم مدعی بودند 

برای ادعای تو دگر بیچاره گوشی نیست 

به گل مانده بزرگانی که طی الارض میکردند 

تو را حتی ستوری مرکبی اسب چموشی نیست 

تو عاشق نیستی ابله تو دلالی تو حیوانی 

ز عشقم منصرف می شو که کاره هر وحوشی نیست... 

دلتنگی...

این روزا وقتی کسی صدام میزنه مطمئن نیستم که مخاطبش منم یا نه! 

دلم واسه اسمم واسه هوای بارونی...تنگ شده!واسه روزای تلخی که خودم بودم... 

دلم خنده های نفرت انگیز این روزارو نمی خواد... 

من کیم؟کسی هست که اینو بهم بگه؟چیزی شبیهه به یه آدم با این تفاوت که آدم واسه زندگی آفریده شده در واقع شاد بودن و با هدف شاد بودن ولی من؟تنها چیزی که به خاطر دارم کودکی و سادگیم هست ولی اینجا نمیشه ساده بود! 

من دیدم...می بینم و کسی باورم نمی کنه...تو هویت منو ازم دزدیدی پس دیگه بزار تنهاتر از قبل باشم. 

در ضمن این اسم اصلا بهت نمیاد زندگی...